دوشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۲

تو نيستي كه ببيني

تو نيستی كه ببينی

چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاريست

چگونه عكس تو در برق شيشه ها پيداست

چگونه جای تو در جان زندگی سبز است

مرحوم فريدون مشيری

***



تو نيستی كه ببينی پس از تو من چونم

تو نيستی كه ببينی گرفته محزونم

تو نيستی كه ببينی چگونه با غمها

شدم اسير حوادث ؛شدم همان تنها

تو نيستی كه ببينی درون كوره غم

شدم دچار مرارت؛شد از وجودم كم

تو نيستی كه ببينی چراغ خاموشم

شدم پس از تو ترانه؛هنوز مدهوشم

تو نيستی كه ببينی چگونه محزونم

به زير كوه غم تو؛چگونه مدفونم

تو نيستی كه ببينی چگونه غرق عذابم

چگونه بی تو همه شب نمی برد خوابم

تو نيستی كه ببينی چگونه می ترسم

درون ظلمت شبها به خويش ميلرزم

تو نيستی كه ببينی چگونه وا دادم

به دست دشمن خود هم بهانه ها دادم

تو نيستی كه ببينی چگونه با ديوار

هميشه غرق نيازم؛هميشه در گفتار

تو نيستی كه ببينی چگونه دربدرم

چگونه از پی مرگم؛هنوز منتظرم

تو نيستی كه ببينی سكوت و آهم را

و چشمهای تر مانده ی به راهم را

تو نيستی كه ببينی ترانه های مرا

هميشه پر زهوايت؛بهانه های مرا

تو نيستی كه ببينی هميشه تنهايم

هميشه از پی درد و غم تو می آيم

تو نيستی كه ببينی هميشه آشوبم

چگونه بی تو دراين جاده پای ميكوبم

تو نيستی كه ببينی چگونه خاموشم

چگونه هر شب و هر روز مست و مدهوشم

تو نيستی كه ببينی چگونه می ميرم

چگونه از پی مرگم …………….


بهانه می گيرم


0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی