سه‌شنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۲

ماجراي يك قتل واقعي

اولين ضربه راكه به سرش كوبيدم جيغي كشيد و به زمين افتاد. نگاهش كردم.وحشت را درون

چشمهايش ريزش ميديدم.داشت با التماس نگاهم مي كرد. چشمهايم را ا ز نگاهش

دزديدم.نميخواستم پشيمان شوم.چوب را بلند كردم و ضربه ي ديگري به سرش كوبيدم.كله

ظريفش شكافت و خون به بيرون جهيد.

اولين باري كه او را ديدم احساس كردم كه از او خوشم مي آيد.مرا كه ديد با بي تفاوتي نگاهي به

من كرد و بدون هيچگونه واكنش يا ترسي راهش را كشيد و رفت.اولش كمي بهم برخورد.فكر

مي كردم تا مرا ببيند حداقل از من ميترسد.ولي او بدون هيچگونه احساسي از جلوي من رد شد

و رفت.از اينكه مرا به هيچ حساب كرده بود شديدا به غرورم برخورد.ميخواستم هر جور كه شده

رامش كنم.

بعد از آن هم بارها او را ديدم حالا ديگر حس ميكردم كمي هم با ديدن من واكنش نشان ميدهد.كم

كم احساس مي كردم كه من هم به ديدنش عادت كرده ام.پوست سفيد بسيار زيبائي داشت با

صورتي كوچك ولي متناسب كه يك بيني قلمي بسيار شكيل آنرا زينت ميداد.ولي نكته قابل

توجه صورتش يك جفت چشم بود. يك جفت چشم عسلي رنگ زيبا كه از حد طبيعي كوچكتر

بود ولي به صورت كوچكش مي آمد.يك چيزي درون چشمهايش وجود داشت كه از آن

ميترسيدم؛يك جور حالت حيله گري كه با زيركي توامان بود و در انسان يك حالت ترس و

احترام بوجود مي آورد.

حالا ديگر نوبت او بود. بارها و بارها خواستم اعتمادش را جلب كنم ولي نشد.در عطش لمس

پوست ظريفش ميسوختم ولي هر باركه به طرفش رفتم پا به فرارمي گذاشت و تند درون خانه

اشان ميرفت و پنهان ميشد.ديگر خسته شده بودم.بارها خواستم غافلگيرش كنم ولي خيلي از من

زرنگتر بود و دم به تله نميداد.هر چه بيشتر تلاش ميكردم بيشتر به در بسته ميخوردم.تا اينكه يك

مدت پيدايش نبود.

كلافه شده بودم.احساس ميكردم يك چيزي از زندگيم را گم كرده ام.خيلي دوست داشتم يكبار

ديگر او را ببينم . يكبار كه از مادرم سراغش را گرفتم گفت كه او را ديده و احتمالا حامله است.

اينرا كه شنيدم خيلي عصباني شدم. شايد از همان موقع بود كه كينه اش را به دل گرفتم.نه به

خاطر حاملگيش بلكه به خاطر اينكه اينطور مرا در بيخبري رها كرده و رفته.

مادرم هم بدجوري از دستش كلافه شده بود. همان موقع بود كه تصميم به كشتنش گرفتم.ميخواستم

بدون سر صدا كلكش را بكنم.مادرم هم ميگفت فكر كنم مريض شده و اين مريضيش براي ما هم

خطرناك است و بايد قبل از اينكه ما را هم مريض كند كلكش را بكنيم.

ميدانستم از شكلات خوشش ميآيد.مقداري شكلات خريدم وبا مقدار زيادي مرگ موش آنرا آغشته

كردم و به در خانه اشان بردم.فكر ميكردم كار تمام است ولي فردا همان بسته را ديدم كه استفاده

نشده بيرون خانه اشان افتاده است.

چند روز ديگر هم گذشت.ظهر روز دوشنبه وقتي كه به خانه آمدم مادرم صدايم زد. گفت كه از

دست او ذله شده است و اينكه من بيعرضه هستم كه از پس او بر نمي آيم. كه همان روزاو را

ديده كه دزدكي درون آشپزخانه ما آمده و داشته كارها ئي انجام ميداده است.من هم با عصبانيت

گفتم كه همين يكي دو روزه كارش را يكسره ميكنم و دمار از روزگارش در ميآ ورم.

مادرم به درون آشپزخانه رفت تا ناهار را آماده كند و من هم در حال چرت زدن بودم كه ناگهان

جيغ مامان به هوا بلند شد. تند چوبدستي را كه داشتم برداشتم و به سمت آشپزخانه دويدم.

خودش بود؛تا مرا ديد به پشت كابينت دويد و پنهان شد. مادر را از آشپزخانه بيرون كردم و در

آشپزخانه را بستم.با يك حالت ماليخوليائي نگاهش كردم.با چشمهاي ريزش داشت نگاهم ميكرد

شايد منظورم را فهميده بود و دنبال راهي مي گشت تا فرار كند ولي من همه راهها را بسته بودم.

اولين ضربه را كه به سرش كوبيدم جيغي كشيد و 000000و حالا زير پاهايم افتاده بود و خرخر

ميكرد. رگه اي خون ازگوشه ي لبش بيرون زده بود . به زور سرش را بلند كرد و نگاهي به من

انداخت . شايد اگر زبان داشت و ميتوانست حرف بزند به من ميگفت آخر چرا ؛ و من خوشحال

از اينكه نمي تواند حرف بزند پايم را بلند كردم و با تمام توان به سرش كوبيدم. صداي خرد شدن

جمجمه ظريفش را زير پاشنه ي كفشم احساس كردم. تشنجي به اندامش دست داد و بعد تمام كرد.

نميدانستم خوشحال باشم يا ناراحت .

با تكه اي دستمال دمش را گرفتم و درون يك پاكت فريزر انداختم.مادرم كه به آشپزخانه آمد به

او گفتم كه ديگر آشپزخانه اش موش ندارد

دروغ عشق

پيش از آنکه تورا تسخير کنم از کنارم

برخيز و از من در روياهايت چيزی

ميافرين.ای پرنده؛ عشق ايثار

نيست؛دروغ است
.

نادر ابراهيمی-مصابا و رويای کاجرات

دوشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۲

تو نيستي كه ببيني

تو نيستی كه ببينی

چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاريست

چگونه عكس تو در برق شيشه ها پيداست

چگونه جای تو در جان زندگی سبز است

مرحوم فريدون مشيری

***



تو نيستی كه ببينی پس از تو من چونم

تو نيستی كه ببينی گرفته محزونم

تو نيستی كه ببينی چگونه با غمها

شدم اسير حوادث ؛شدم همان تنها

تو نيستی كه ببينی درون كوره غم

شدم دچار مرارت؛شد از وجودم كم

تو نيستی كه ببينی چراغ خاموشم

شدم پس از تو ترانه؛هنوز مدهوشم

تو نيستی كه ببينی چگونه محزونم

به زير كوه غم تو؛چگونه مدفونم

تو نيستی كه ببينی چگونه غرق عذابم

چگونه بی تو همه شب نمی برد خوابم

تو نيستی كه ببينی چگونه می ترسم

درون ظلمت شبها به خويش ميلرزم

تو نيستی كه ببينی چگونه وا دادم

به دست دشمن خود هم بهانه ها دادم

تو نيستی كه ببينی چگونه با ديوار

هميشه غرق نيازم؛هميشه در گفتار

تو نيستی كه ببينی چگونه دربدرم

چگونه از پی مرگم؛هنوز منتظرم

تو نيستی كه ببينی سكوت و آهم را

و چشمهای تر مانده ی به راهم را

تو نيستی كه ببينی ترانه های مرا

هميشه پر زهوايت؛بهانه های مرا

تو نيستی كه ببينی هميشه تنهايم

هميشه از پی درد و غم تو می آيم

تو نيستی كه ببينی هميشه آشوبم

چگونه بی تو دراين جاده پای ميكوبم

تو نيستی كه ببينی چگونه خاموشم

چگونه هر شب و هر روز مست و مدهوشم

تو نيستی كه ببينی چگونه می ميرم

چگونه از پی مرگم …………….


بهانه می گيرم


دل من



دل من جوان بود و انگار مرد

در آوار اندوه ؛صد بار مرد

دل من هم اهل همين شهر بود

ولی نيمه شب ؛زير آوار مرد

دل من دل روزه دار و صبور-

دريغا؛كمی پيش از افطار مرد

شبی نبض آئينه ها را گرفت

و در هر طپش؛ او به تكرار مرد

در اين كوچه ها ناله ها كرد و بعد

صدا؛در ميان دو ديوار مرد

چرا باد در گوش گلها نگفت

دلم شبنمی بود و بيدار مرد